بس سفالين لب و خاکين رخ و سنگين جانم

شاعر : خاقاني

آتشين آب و گلين رطل کند درمانمبس سفالين لب و خاکين رخ و سنگين جانم
گر دهد جام زرم دست بر او افشانمدست بوسم که گلين رطل دهد يار مرا
کو برم جام زر ايمه که نه نرگسدانممنم از گل به گلين رطل خورم گلگون مي
گوش ماهي است بر او آتش دل ننشانمرطل دريا صفت آريد که جام زردشت
که چه انصاف ده و جورکش دورانمدوستانم همه انصاف دهند از پي من
به گلين رطل دل از بند خرد برهانمگوش ماهي است نه خورد من و نه هم جام است
گوش ماهي چه کنم؟ جام صدف چه ستانممن که درياکش و سرمست چو دريا باشم
بردمد از بن هر موي گل و ريحانمبوي خاکي که من از رطل گلين مي‌شنوم
من نهنگم نه حريف صدف ايشانمهمه ماهي تن و آورده به کف جام صدف
خون خرگوش کند آب‌خور مارانمساقي است آهوي سيمين و از آن زرين گاو
آب خضري که در او آتش موسي رانمگاو زر ده به کف سامري و در کف من
چار ديوار گلين را که در او مهمانمجز بدين رطل گلين هيچ عمارت نکنم
نزيم بي‌دمکي آب که هم حيوانمآهنين جامم و پر آه و انين دارم جان
وز نگين گهر و رطل گلين ميزانمجوهري مغ شده و درج سفالين خم مي
سيصد و شصت درم سنگ گهر وزانمسيصد وشصت رگم زنده شود چون بدهد
من که گوهر بخورم تشنه جگر چون مانمهر که گوهر به دهان داشت جگر تشنه نماند
هرچه من رطل گران سنگ سبکتر رانماي عجب دل سبک و درد گرانتر شودم
کز شما گشت غم‌آباد دل ويرانمدوش با رطل گلين و مي رنگين گفتم
کاتش درد نشاندن به شما نتوانماي مي و رطل ندانم ز کدام آب و گليد
مي بناليد که من خون دل خاقانمرطل بگريست که من ز آب و گل پرويزم
چه عجب گر نتوان يافت به دل شادانمچون به مي خون جهان در گل افسرده خورم
مي‌کنم قوت و ندانم چه عجب نادانممن که خاقانيم از خون دل تاجوران